عاشورای ظاهر و عاشورای باطن
همین فردا که عاشورا باشد (و گفتهاند البته کل یوم عاشورا)
در فیفث اونیو Fifth Ave در قلبِ منهتنِ نیویورک پاکستانیها دسته راه میاندازند و زنجیر میزنند. چنان مراسم پرشوری دارند که نگو و نپرس. همه با لباسهای بلندِ محلی و شلوارهای سپید. نه گمان ببری که سنتِ تازهای است؛ که هر سال روزِ عاشورا همین برنامه هست. دسته راه میافتد و سینه میزند و ان-وای- پی-دی NYPD (New York Police Dep.) هم با اسب و تفنگ و کلی تشکیلات از این دسته مراقبت میکند.
میتوان به قطع و یقین نوشت که همین جماعت در مجالسِ خصوصی در نیویورک (مثلِ بعضی از مجالسِ ما) قمه میزنند و در مصیبتِ اباعبدالله اشک میریزند. این یعنی ظاهرِ عاشورا.
همهی این جماعت شهروندانِ مطیعی هستند برای دولتِ ایالاتِ متحده. سرِ سال به لطف یا به قهر، مالیاتشان را به خزانهداری میپردازند و خزانهداری هم سرِ صبر سهمِ اسرائیل و تفنگدارانِ عراق و حتا منافقانِ ما را سوا میکند و البته درصدی را نیزِ صرفِ عمرانِ کشورش میکند. همهی این جماعت رجاء واثق دارند که مالیاتشان صرفِ عمران شود… همهی این عزاداران که امروز از سینههاشان خون میچکد، فردا سرِ کار میروند و چرخِ ملتِ ملتها را میچرخانند تا خونِ ملتها را در شیشه کند…
این ظاهرِ عاشورا است… این ظاهر هیچ کسی را اندیشناک نمیکند. برای همین است که “نیویورک پلیس دپارتمنت” هم از آن حمایت میکند.
اگر نمیدانید بدانید: نمازِ جمعهی اهلِ سنت در هر ایالتی برپا میشود و گوشتِ حلال، آسان یا سخت گیر میآید و سایتِ قرآن هم روی اینترنت زیاد است. از همه مهمتر چند سالی است که پاکستانیها و عربهای پولدار، رنگِ چراغِ نوکِ امپایر استیت را خریدهاند و ماهرمضانها، سبز رنگ، روشنش میکنند که بعد از قضایای اذان گفتنِ آن ابنِ شیخکِ مایهدار بر فرازِکرهی ماه، بلندبالاترین دستآوردِ جهانِ اسلام است و به حول و قوهی الهی کنارِ هر دیسکویی که بایستی نورِ سبزِ این چراغ توی چشمت میزند. و چه دیده بود آن پیرمردِ روشنبین که ده سال پایش را از دهِ جماران بیرون نگذاشت اما فهمید که اسلام را بایستی به دو شعبه تقسیم کرد… شعبهی ظاهر و شعبهی باطن. حضرتش چیزِ دیگری میگفت، اسلامِ امریکایی و اسلامِ نابِ محمدی…
***
بم که میرفتیم قرار گذاشتیم که کم نیاوریم. گفتیم یل برویم و شل برگردیم اما یول برنگردیم. خدا توفیق داد و همه کار کردیم. از گچ گرفتن تا بیل زدن… برگشتنا با سی-صد و سی رفتیم کرمان و قرار شد از آنجا برگردیم به تهران. توی فرودگاه دنبالِ هواپیما بودیم که ناگهان از داخلِ یک ایرباس صدامان زدند که امدادگر کم داریم. سه تایی دویدیم. از پلهها بالا رفتیم. واردِ هواپیما که شدیم ناخودآگاه ایستادیم. پساپس رفتیم. باورکردنی نبود. تمامِ صندلیهای ردیفِ وسط و چپِ هواپیما را باز کرده بودند. با باندهای پانسمان طنابهایی نزدیک به سقف کشیده بودند. قفسههای بارِ بالای صندلیها را باز گذاشته بودند و این طنابها را به کشی که برای نگهداری چمدانها در هر قفسه وجود دارد، گره زده بودند. باندهای پانسمان مثلِ خطخطی کردنِ کودکی بازیگوش فضای بالای هواپیما را پر کرده بودند. به هر باند چندین باندِ دیگر متصل بود و همین که کمی نگاهت را پایین میآوردی متوجه سرمهایی میشدی که به این باندها آویزان بود. صحنهای غریب و باورنکردنی که در هیچ سینمایی مشابهش را نشان ندادهاند. صد و پنجاه مجروح روی کفِ بدونِ صندلیِ هواپیما دراز کشیده بودند و ناله میکردند…
از قطعِ نخاعی تا مجروحِ عادی. سرمها آویزان بودند و با حرکتِ هواپیما به سببِ اتصالشان به کشِ قفسهی بار، در حرکتی عجیب موزون نیم متر بالا و پایین میرفتند. وضعیتِ ناجوری بود. دو پزشکِ ایرانایر و پرستاری که با آنها همکاری میکرد، ما را صدا کردند و نیامده یکی یک آمپول مسکن دستمان دادند که در سرمِ آنهایی که زیاد فریاد میکشیدند، تزریق کنیم. هواپیما از روی زمین بلند شد. ایرباسِ آ-300 ششصد که مخصوصِ پروازهای خارجی بود، با خدمهی مرتب که سالهای سال آموزش دیده بودند تا سینیِ فنجانِ قهوه را چهگونه بایستی یکدستی تعارف کرد…
سرمهماندار کاملمردی بود. همان ابتدای کار دکمهی یقهاش را باز کرد و اسامیِ ما را پرسید. بعد فریاد کشید:
- هادی! سرمِ فیزیولوژی را پرت میکنم، روی هوا بگیر…
و راست میگفت، تکانهای هواپیما اجازه نمیداد که به راحتی از بینِ مجروحان عبور کنیم. هر لحظه امکان داشت بیافتیم روی مجروحان. با هر تکانِ هواپیما یکی داد میکشید و یکی نعره میزد…
وظیفهی ما تعویضِ سرمهایی بود که خالی میشدند و هواگیری از سرمهایی که به دلیلِ تکانهای هواپیما و وضعیتِ خوابیدنِ مجروحان، قطع میشدند. خدمهی پرواز با نگاهی حسرتبار به هواپیماشان نگاه میکردند که به چه روزی افتاده بود. قوطیهای خالیِ سرم، پانسمانهای خونآلود، سرنگهای مصرف شده… خدمه چیزی را میدیدند که در هیچ استانداردی نمیگنجید. هواپیماهای حملِ مجروح در دنیا کلی ملزومات دارند… آرام آرام خدمه هم شروع کرده بودند به کمک کردن.
- آقا مهدی! این مریض خیلی ناله میکند…
و شاید صدها برابرِ طولِ این دالانِ دراز را پیمودیم تا دو پزشک بتوانند به راحتی به همهی بیماران رسیدهگی کنند. سرمهماندار سرِ یکی از دخترخانمها داد کشید:
- چرا بیکاری؟ لااقل برو با یکی از این دختربچهها حرف بزن، شاید بتوانی آرامش کنی… این کار که از دستت بر میآید.
همه میدویدیم و کار میکردیم. یکی دو نفر خیلی بدحال بودند. یکی مشکلِ تنفسی داشت که مجبور شدیم از مخزنِ اکسیژنِ اضطراریِ داخلِ هواپیما برایش ماسک بزنیم. همان ماسکهایی که خدمه همیشه اولِ پرواز نحوهی استفادهاش را آموزش میدادند و حالا همه گاوگیجه گرفته بودند که چهگونه راه میافتد!
نمیدانم چهقدر وقت گذشته بود. هواپیما چرخهایش را باز کرد و آماده شد برای نشستن. باز هم مشغول بودیم. ثانیههای آخر، سرمهماندار داد کشید که اقلا جایی را محکم نگه دارید که نیافتید… هواپیما نشست. تازه فهمیدیم که به اصفهان رسیدهایم و مانده بودیم حالا چهجور نصفِ شب برگردیم تهران!
مجروحان را پیاده کردیم. با مقواهای کارتنِ سرم برای قطعِ نخاعیها و آنهایی که کمر و لگنشان آسیب دیده بود، بکبرد درست کردیم و…
آرام آرام هواپیما تبدیل شد به یک سالنِ خالی… مهماندار به ما گفت که میرویم به تهران، شما هم همسفرید با ما. نشستیم کفِ سالنِ هواپیمای ایرباس. با دو پزشک و خانمِ پرستار و خدمه… همه خسته بودند. لباسهای جینِ ما و روپوشهای سفیدِ پزشکها، خیسِ خون و عرق بود، نمیدانم چرا. اما یادِ دورِ هم نشستن بچههای هیات خدمتگزاران افتاده بودم. آخرِ شبهایی که دعاخوان و آشپز و میاندار و سینهزن و شاعر دورِ هم مینشستیم و در دلمان به خونِ خدا میگفتیم و لاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم… هواپیما روی باند سرعت گرفت، کاپیتان با لحنی غیرمتعارف، به عوضِ آرزو برای دیدار در پروازهای بعدیِ هما، گفت:
- همهگی خسته نباشید، هیچکسی به فکر ما نبود. بعد از این که خودتان چای خوردید برای ما هم بیاورید…
یکی از خانمهای مهماندار بلند شد. اما سرمهماندار جلوش را گرفت. رفت و برای همه چای آورد. توی یک سینی بزرگ. نه با قوری و دنگ و فنگهای مرسوم… تلوتلوخوران سینی را جلو آورد و گذاشت بینِ ما که روی زمین نشسته بودیم. به جای بفرمایید و هییر یو آر گفت:
- اجرِ همهتان با امام حسین!
دریافتم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا یعنی چه. حتی اگر یوم شب باشد و ارض، ارتفاعِ سی هزار پایی…
نویسنده: رضا امیر خانی