قصه از اونجا شروع میشه که ما آدمها می خواهیم به خواسته خودمون برسیم و در این بین می فهمیم که توانایی رسیدن به اون خواسته رو نداریم یعنی این قدر تلاش می کنیم تا به خواسته مون برسیم وقتی نتونستیم به فکرمون می رسه بیاییم و با خدا آشتی کنیم نماز بخونیم شاید قرآن رو هم باز کنیم نمی خوام بگم این آشتی بَده اما خدا کنه همیشگی بشه !
خلاصه با خدا آشتی می کنیم میگیم خدایا همین یک خواسته من رو برآورده کن کلی گریه و زاری می کنیم (تازه خوبه این قدر فهمیدیم که به غیر از درگاه خدا و اهل بیت جایی دیگه نرویم)
این قدر به خدا میگیم ای خدا حاجت من رو بده دیگه بچه خوبی میشم دیگه شیطونی نمی کنم اگه اوضاع بر وفق مراد ما بشه که خیلی خدای خوبی داریم اگه نه که تازه شروع می کنیم به خدا شکایت می کنیم خدایا چرا من ، تو این همه مخلوقاتت چرا من ؟ خلاصه دیگه همه اش به خدا شکایت می کنیم این قصه رو شاید همه تون شنیده باشید حالا من می خوام بگم قصه ما کجاش اشکال داره ؟ ما بنده ها یادمون میره که این قدر خدای خوبی داریم که این قدر راحت به ما اجازه می ده با او صحبت کنیم و از او بخواهیم برای همین فکر می کنیم طلب کار خدا هستیم و از این که بنده هستیم پاک فراموش می کنیم بعضی وقتها هم کلی نذر و نیاز می کنیم تا اون چیزی که می خواهیم بشه غافل از اینکه اون چیزی که خدا برای ما آدمها می خواد خیلی بهتره و اون چیزی که خواسته ما هست شاید به نفع ما نباشه برای همین این قدر خواستن برای چیزی که به نفع ما نیست شاید درست نباشه خلاصه سعی کنیم تسلیم رضای خدای باشیم و برای رسیدن به خواسته مون سعی و تلاشمون رو داشته باشیم ولی نتیجه رو به خدا واگذار کنیم